متن خود را در قسمت نظرات تایپ کنید

نظرات شما عزیزان:
نازی 
ساعت16:27---3 دی 1393
سلام چرا جواب منو توی چت نمیدی محمد محبی ؟
چقدر بگم بیا با من تبادل لینک کن تا بازدید وبلاگ هامون زیاد شه ؟ بیا وبلاگم رو ببین فقط مخصوص افزایش بازدیده . فقط کافیه تبادل لینک کنی. همین الان بیا بهم سر بزن .............
نوید 
ساعت3:49---30 فروردين 1391
بنام یادیارمهربان
هموکه چون قصدکند
به مقصودرسد
وامابعدازاینکه وبلاگ حقیر رولینک کردید کمال امتنان رودارم به نامی که فرموده بودیدلینکتون کردم
سربلندباشیدوسعادتمند
علی بروجردیان 
ساعت0:01---25 فروردين 1391
سلام سایت رو نگاه کن ببین چجوره تا ادامه بدم
رند عالم سوز 
ساعت22:43---22 فروردين 1391
منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو/ ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ... به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است. توضیح پائولو کوئلیو: من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!» پائولو کوئلیو در ادامه مینویسد: این مطلب در اصل به اسپانیولی در معتبرترین روزنامۀ اسپانیاییزبان یعنی «ال پائیس» منتشر شده است. در آنجا عنوان شده که این داستان واقعی است. اما اینطور نیست. این داستان، در واقع بر مبنای یک فیلم کوتاه که برندۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن شده بود، نوشته شده است.
رند عالم سوز 
ساعت21:46---17 فروردين 1391
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
اردیبهشت 67
از: قیصر امین پور
آرشام 
ساعت19:03---10 فروردين 1391
سلام دوست عزیز من شما رو لینک کردم .gif)
خوشحال میشم با هم همکاری کنیم
سیمین جیگر 
ساعت0:27---29 اسفند 1390
لطف داری .ممنون عزیزم منم سال خوبی رو برات آرزومندم.
س ی...ن 
ساعت11:19---28 اسفند 1390
شادی راهدیه کن حتی به کسانی که آنراازتوگرفتند,عشق بورزبه آنهاکهدلت راشکستند,دعاکن برای آنهکه نفرینت کردند,درخت باش برغم تبرها,بپربهکوری چشم خفاشها,بهارشووبخندکه:خداهنوزآن بالاباماست.....
amir 
ساعت23:35---27 اسفند 1390
طراحي بنر به صورت رايگان
ساخت بنر به صورت فلش،طراحي وكتور و ...كاملا حرفه اي
براي ديدن بنر ها به سايت زير مراجعه نماييد
www.flashcs.loxblog.com
سیمین جیگر 
ساعت20:50---27 اسفند 1390
چشمانم را می گشایم و با شگفتی به اطرافم می نگرم.
همه جارا سیاه و تاریک میبینم.
شبه های خیانت همه جا پرسه میزند.
مه دروغ و ریا تمام هوارا فراگرفته است.
بوته ی نفرت طوری در دل همه روییده که انگار هیچ گاه بذر محبتی درآن کاشته نشده است.
پس محبت کجاست؟؟
مهر به کدام گوشه لانه کرده است؟
وفا در اثر کدام بادخشمگین خاموش شده است؟
از این همه ظلمت و تاریکی خسته شده ام.به دنبال روشنایی میگردم.
چشمانم را آرام میبیندم و بازمیکنم این بار با دید بهتر و بیدارتری به زندگی خیره میشوم تا بلکه زیبایی هارا ببینم.
(داداش ببخشید اگه بدبود خودم الان نوشتمش ،لطفا نظرتو بگو لطفا صادقانه!)
سیمین جیگر 
ساعت15:43---27 اسفند 1390
انشا درمورد چی باشه؟؟
پاسخ:هر چه دل تنگت می خواهد بنویس سیمین
محمد قیطاسی 
ساعت22:11---26 اسفند 1390
تابستان سال سوم دانشگاه. آنروز بهاری ترین روز زندگیام بود. بعد از نماز ظهر دستهایم را به سوی درگاهش بلند کردم و با تمام وجودم فریاد زدم خداااااااا.. میخوام آدم شم خدااااااااا..کمکم کن و جوابمو بده. یادم هست آن روز این تصمیم از اعماق قلبم بلند میشد و نمیدانم آن لحظه بین من و خدا چه گذشت؛ ولی آن شب را برای نماز شب از خواب بلند شدم . الله اکبر! بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله... با تمام وجود شروع کردم به خواندن نماز و در تمام نماز عاشقانه گریستم و با او درددل کردم؛ میدانستم دل خدا برایم خیلی تنگ شده بود. انگار که باران اشکهای خدا هم ازچشمهای من فرو میریخت. انگار زمزمهی این صدا واقعاً از عالم بالا بود که:
غرق گنه ناامید مشو زدرگاه ما/که عفو کردن بود در همه دم کار ما
بنده شرمنده تو خالق بخشنده من/بیا بهشتت دهم نرو تو در نار ما
ابر بهاری هم آن شب در باریدن به من نمیرسید صدای اذان صبح که آمد با همان حال شروع کردم با محبوبترین فرد نزد خدا در کرهی زمین صحبت کردن که :«السلام علیک یا اباصالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه) میدونم شما و خدا از اینکه من ازتون دور شدم خیلی ناراحت هستید و دوست دارید دوباره آدم بشم. شما که انقدر خوبید از خدا بخواهید که من رو ببخشه و کمکم کنه... ». از آن شب تا الان حدود نه ماه گذشته است . نه ماه است که من تمامی نمازهایم را اوّل وقت میخوانم. نه ماه است که من با قرآن و حدیث و زیارت عاشورا انس گرفتهام. نه ماه است که من با تمام وجودم حس میکنم این را که اهلبیت(علیهم السلام) میگویند:«ما برای شما مانند پدری دلسوز و مانند مادری مهربان برای فرزند کوچک هستیم». یعنی چه.
تولد دوباره ام مبارک
امضا:
آدم
امیر نوری 
ساعت20:23---16 اسفند 1390
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
تنها 
ساعت22:55---11 اسفند 1390
سلام
تبریک میگم
ولی چرا اینقدر در سکوت افتتاح کردید و بدون حضور ما (شاید ارزش بودن ما رو احساس نکردی, شاید, شاید ....
پاسخ:معذرتو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه!